یا خدا
چه عید بدی بود. می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست.
بعد از یک سال و نیم خانوادم اومدن خونم. کلی برنامه ریزی داشتم تا کلی بهشون خوش بگذره اما حکمت خدا چی بود که چند روزی که اینجا بودن همش بارونی بود.
روز آخر هم بردمشون بیرون تا خرید کنن. خواهرم که پشت سرمون میومد یه موتور سوار کیفش رو با مشت و لغد می گیره و فرار می کنه. به خاطر همین شوک شدیدی به خواهرم وارد می شه و کلی ماجرا داشتیم. دو تا گوشی هایی هم که همرامون بود تو همون کیف خواهرم بود که دزده زده بود. ارتباطمون قطع با همه جا.
برق هم رفته بود و هر چی در خونه ها رو می زدیم تا یه اب قندی چیزی برای خواهرم بگیریم کسی صدا نمی فهمید.
سریع رفتم ماشین رو اوردم و بردیمش بیمارستان. فشار به شدت پایین اومده بود و دکتر می گفت اگه یه کم دیرتر اورده بودینش و فشارش از این که هست پایین تر اومده بود به احتمال زیاد می رفت تو کما.
خلاصه کلی عمر هممون کوتاه شد تا یه کم شرایط خواهرم بهتر شد. دکتر می خواست نگهش داره اما اخر راضیش کردیم که ببریمش خونه ولی کلی سفارش کرد که مواظب باشید شوک بعدی بهش وارد نشه که احتمال زیادی داره که به خواطر وارد شدن شوک بعدی دچار فراموشی بشه.
خلاصه حرکت کردیم به سمت خونه. نزدیکی های خونه که رسیدیم دیدم قیامت سراییه. اول فکر کردم تصادف شده، رفتم جلو تر از داد و فریاد حدس زدم شاید دعوا شده. اما نهایتا فهمیدیم که یک دختر بچه 5 ساله با مادرش رو اب برده. مسافر بودن از اصفهان اومده بودن. وقتی شنیدم تمام وجودم لرزید. یاد سفارش دکتر افتادم. مونده بودم چیکار کنم. خواهرم هم بعد از شنیدن این خبر شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. از یه طرف می گفتم خدا رو شکر که کیفمون رو بردن. محتویاتش فدای سرش. الهی شکر که بچمون سالمه. از یه طرف هم دلم رو گذاشتم پیش دل شوهر زنی که اب برده بود. هم زنش هم بچش.
ای داد بیداد
خدایا شکرت.
کور و کر شرمندتیم.
بعد از اون شب هر کس می بینتم می گه فلانی چیکار کردی با خودت، نصفه شدی. اگر هر کس دیگه ای هم جای من بود و در یک لحظه می دید خواهرش داره از دست می ره شاید او هم همینطور می شد.
چند روزیه به شدت رو اعصابم فشار اومده و حالم به شدت بده. بازم خدا رو شکر